يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خواندهام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمانها ممنوع مي شوند.
يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانوادههاى شما فرزندى متولد شده است؟!.
گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.
پرسيد: او را به من نشانمي دهيد؟!.
وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .
آمنه كودك خود را در قماط پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد.
يوسف همواره به چشمهاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد.
قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند.
يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفتههاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسبها: شب, میلاد,